
گذاری بر آنچه در این مطلب خواهید خواند
و باز هم، یادش بخیر
رفاه امروز از قدیم خیلی بیشتراست. آنی که امروز کم رنگ شده صفا و صمیمیت و دور شدن دلها از یک دیگر است . تجمل پرستی، چشم و هم چشمی هزینه دارد و برای آن باید بیشتر کار کرد و کمتر استراحت و طبعاً کمتر رفت و آمد .
توقعات پایین بود؛ عروسیها ساده و بی ریا بود .گاهی یک هفته خانه عروس و داماد از خویشان دور و نزدیک پر بود . اگر بود دایره ای وگر نه بر ته دیگی مسی، میزدند و میرقصیدند. نه گله ای در کار بود و نه لفچ و لُنجی(۱) ، آسمان را ابری میکرد و زمین را فرش. ظهر هم که میشد هر کس راه خانه خود را پیش میگرفت و عصرانه دوباره دور هم جمع بودند. جوانترها باهم بودند و و مسن ترها دورهم دلها شاد بود و غصه ها گُم .
قدیما تلویزیون نبود…
در شب نشینی ها ، (که معمولاً هفتگی بود ،و در دوران عید بیشتر ) بزرگترها از تجربه شان تعریف میکردند و نُقل مجلس حکایات گلستان سعدی و فردوسی و اشعار حافظ و عطار و… بود . آن زمان ادب جایگاه والایی داشت فرزند بر پدر نمی تاخت و پدر حرمت فرزند را نگه میداشت . قوم و خویشهای دور که امروز ما آن ها را هفتاد پشت بیگانه میدانیم .نوه و نبیره و پسر عمو و دختر خاله و دایی و عمه بودند .
چای استکانی نوشابه ی گوارا بود و تخمه ی خربزه آجیل مجلس. گاه تاسپیده دم (مخصوصا در تابستانها ) روی پلاس و زیلو مینشستند تخمه میشکستند، می گفتند و میخندیدند . مردم بی ادعا بودند در مجلسشان برای پُز جایی نبود. گاه میشد کسی در بین اقوام که وضع بهتری داشت به مناسبتی یا به بهانه ای گوسفندی چاق و چله قورمه میکرد وبچه ها کنار دیگ آبگوشت چرب و شور جمع میشدند و دود کنده را همراه بوی جزغاله استنشاق می کردند و گاه گاهی ناخنکی میزدند به گوشتهای کم پَز و برشته نشده که قورمه او غانیش میگفتند و چه خوشمزه بود ؛ مخصوصا که دزدکی کش میرفتند.
یادش بخیر!
داستانهای ملا نصرالدین شادی بخش مجلس بود و خندهه ای بلند ته دل را از کدورت و کینه شستشو میداد . سفره که پهن میشد بخار آب گوشت و بوی گوشت تف داده شده معده ها را به تلاطم می آورد . انواع ترشی و احیانا سبزی و پیازی که به ضرب مشت شکسته میشد؛ با چاشنی خنده و جوک سنگ خارا را آب میکرد. مثل امروز آب را با نَی نمی خوردند و آبگوشت را با قاشق و چنگال آنهم با هراس از بالا رفتن چربی و فشار خون و یا ترس از مرض قند. نان ترید شده در آبگوشت را چنان با پنگال میخوردند که بیماری فرار میکرد وسلامتی به معدهها خوش آمد میگفت .
اون زمان صفا بود. زن ومرد شریک غم وشادی هم بودند . مثل این روزها مرد از ندارم گفتن عرق شرم بر چهره اش نمی نشست و زن نمی گفت به من ربطی ندارد که نداری بزا و بیار . زن و مرد مکمل هم بودند درست مثل انگشتان دست؛ خط زندگی را زیبا مینوشتندو سرنوشت را نیکورقم میزدند .
نه مدرسی فمنیستی بود که بر آتش ملال و تفرقه بدمد و نه مکتب خود برتر بینی که به کوری چشم دختر آبجی خدیجه؛ قباله را سکه طلا کند . اون روزها مادران اگر چه ظاهرا بی سواد بودند ؛ اما در فن خانهداری مهارتی عجیب داشتند؛ روان شناسی نخوانده بودند اما روانشناسانه تربیت میکردند . آن روزها پسران در برابر بابا نمی ایستادند و دختران مادران را امُّل نمی خواندند. به تجربهی بزرگان و ریش سفیدان فامیل بها میدادند و آنها خوش بختی را به جوانان تقدیم میکردند .
آن زمان بر عکس امروز سطح سواد پایین بود و سطح فهم بالا . خوش به حال پدربزگم که در زمانی میزیست که “چراغ موشی” روشنی بخش شبها بود. زود میخوابیدند و زود بیدار میشدند. جعبه ی شیطان نبود که تا بوق سگ بر جایمان میخکوب کند و بی عفتیمان بیاموزد . آن روزها خیلی با امروز فرق میکرد خانواده به اجباری مقدس دور هم جمع میشدند . زمستانها زیر کرسی کنار هم مینشستند و با بوی زغال تاق و بنه نفس میکشیدند . نه آسمی بود و نه سکتهای؛ اگر بود نادر بود و مرگ مفاجاتش میخواندند .
هر چیز سر جای خودش بود . بهار که می آمد شهر و روستا را پر از عطر گلهای بادام و زرد آلو و گلهای وحشی میکرد . بوی دیوارهای کاه گلی کوچه باغها با رایحه علفهای باران خورده آدم راسر مست میکرد. رقص شاخه ها همراه غزلخوانی بلبلان آزاددر سپیده دم خنده بر لبها مینشاند .
هنوز درختان سر سبزِ اکسیژن سازِجنگل را ریشه کن نکرده بودند تا جنگل آهنین بسازند و در اتاقکهای قوطی کبریتی محصور مان کنند. عطر خیارهای محلی از یک کیلومتری شامه نواز بود، نه مثل خیارهای درختی بوی کدوی کال میدادند و نه گوجه فرنگی ها در زندان گلخانه به دور از نور آفتاب به ضرب هورمونهای آزمایشگاهی و کودهای شیمیائی طعم آنتی بیو تیک میگرفتند هر فصلی میوه و سبزی خودش را داشت . سیبهای معطر خوجه اولین نوبر بود و خربزه آبرود، عسل را کَندو نشین میکرد . بوی دود کباب کوبیده نانهای سنگک را خوشمزه میکرد . و اشتها را باز . مردم معنی ساندویچ را نمی دانستند . غذاهای مسموم کنسرو شدهی مانده و فست فود نمی خوردند. پیتزا را نمی شناختند . خانمهای خانه دار واقعا خانه دار بودند؛ هنرمند بودند، فیس و افاده نداشتند . زن و مرد دو بال یک پرنده بودند نه به هم چشم غره میرفتند، نه بیش از حد توان از هم توقعی داشتند. دامداران معتقد بودند؛ گاو و گوسفند را با فضله مرغ و کودِ اوره پروار نمیکردند. شیر واقعا مزه شیر میداد. نه طعم وایتکس و کود مرغ ! و مرغها بوی تند یُد.
شهر … آرام بود .
نه صدای بوق گوش خراش ماشینی بود و نه عربده موتورهای بی کیفیت پر سر و صدای موتورهای چینی. هوا صاف بود و پر اکسیژن بر عکس امروز که اگر هوای دود آلودی را که از ماشینهای مدل بالا و دود کش کارخانه ها بیرون میآید استنشاق نکنیم مریض میشویم .
یاد آن روزها بخیر .
و خوشا به حال شما که آن روزها را ندیده اید تا از دیدن این روزهای پرملال رنج ببرید . وای به حال آیندگان . نسلی که شیر وایتکس زده میخورد و روغن به گریس آغشته و میوه زهرآلوده و گوشتهای فاسد وا خورده .
ببخشید طولانی شد. دلم پردرد بود نشتر سرش را واکرد تا از این انشا نتیجه بگیریم صنعت مطلق برای بشر خوشبختی نیاورده نمی آورد و نخواهد آورد.
- معادل کلمه لفچ “لب ” است که معمولا در موقع دلخوری کمی هم باد می کند . به لب شتر هم به خاطرشکل نازنینش لفچ می گویند . البته امروز دختران حوا هم لب های قیطونی و باریک زیبا را با تزریق آمپو ل ها و ماتیک های مخصوص تبدیل به لفچ می کنند . خدایا به تو پناه می برم از دست این مدرنیست های مسّاخ